قسمتی از متن کتاب :
چادر را به سر کشیدم، حسین را بغل کردم و زدم به کوچه. افتخارسادات داشت انگور سوا میکرد. راه را باز کرد بروم تو. گفتم: «نه شما بفرمائین. من حالا کار دارم.»هر چه فکرش را کردم، خوبیت نداشت جلوی اون بگم. خود قنبر هم داشت چرتکه میانداخت. افتخار سادات که انگورشو سوا کرد، گذاشت توی کفه ترازو. قنبر هم سنگ یک کیلویی را گذاشت توی اون کفه و گفت:«میشه پونزدهزار.»حسین دولا شد از روی پیشخون خرما ورداره، زدم روی دستش. توی دلم گفتم: حالا میخوای باز خدا و پیغمبرو به رخم بکشه. قنبر گفت:«هان، باز چی میخوای؟»...