قسمتی از متن کتاب :
منوچهر دست راست را زیر چانه اش زده روی نیمکت والمیده بود، سیمای او افسرده، چشمهای او خسته و نگاه او پی در پی به لنگر ساعت و لباسی که در روی صندلی افتاده بود قرار می گرفت و از خودش می پرسید:«. آیا خجسته امشب به بال خواهد رفت؟ من که هرگز نمی توانم »هوا تیره وخفه بود، باران ریز سمجی می بارید و روی آب لبخندهای افسرده میانداخت که زنجیر وار درهم می پیچیدند و بعد کم کم محو می شدند . شاخه درختها خاموش و بی حرکت زیر باران مانده بود .تنها صدای یکنواخت چکه های بار ان در ته ناودان حلبی شنیده میشد .